ظریفبینی سیام: ساعتها انتظار دانشجوی بوشهری برای دیدار سید خراسانی
ذوق دیدن یار، خواب و خوراک را از ما گرفته بود، اصلا متوجه نبودیم که خستگی یعنی چه... صبحانه که در واژگان ما تعریف نشده بود! خودمانیم، دژبان های درب ورودی از دیدن ما متعجب بودند. با خود می گفتند اینها دیگر چه کسانی هستند که در «هوا تاریکی» اینجا آمده اند و از ما زیلو و زیرانداز برای نماز طلب دارند!
در دل شوری داشتم، نفهمیدم چطور شد و چقدر گذشت فقط همین قدر دانستم که نماز را در انتهای خیابان فلسطین به جا آوردم. ذوق دیدن یار، خواب و خوراک را از ما گرفته بود، اصلا متوجه نبودیم که خستگی یعنی چه... صبحانه که در واژگان ما تعریف نشده بود! خودمانیم، دژبان های درب ورودی از دیدن ما متعجب بودند. با خود می گفتند اینها دیگر چه کسانی هستند که در «هوا تاریکی» اینجا آمده اند و از ما زیلو و زیرانداز برای نماز طلب دارند!
بگذریم... هوا کم کم روشن می شد و وقتی به خود آمدیم دیدیم که گیت های بازرسی یک به یک از چشمان ما می گذرد، جاذبه عجیبی را حس می کردم فقط می خواستم هر چه سریع تر برسم، بعد از نزدیک به دو ساعت سرپا ایستادن خیال نشستن در حسینیه امام روحیه عجیبی را در من ایجاد کرده بود، مانند تشنه ای که می داند هر چه بیشتر و تندتر بدود زودتر به آب می رسد...صفر است؛ و چه لحظه ای است وقتی مطمئنی می توانی تشنگی خود را رفع و بعد از آن با لذت، یک زندگی چند ساعته را تجربه کنی...
هر چه نزدیک تر می شدم در دلم آشوب تر می شد، با وجود اینکه می دانستم وقتی که به حسینیه هم برسم نه کسی منتظر من است و نه من آن زمان در صبح علی الطلوع -که هوا به تازگی روشن شده است- فرد خاصی را مشاهده می کنم. راستش آن قدر شوق و شور داشتم که برخلاف عادت همیشگی ام توجهی به اطراف نداشتم و نمی دانستم از چه راهی آمده و کجا هستم، آشوب به دستانم هم رسیده بود وقتی از من کارت ورود را می خواستند دستم می لرزید البته خوش برخوردی تیم بازرسی و صلوات های گهگاه حضار آرامش نسبی را به ما انتقال می داد.
به حسینیه که رسیدم مانند طفل های کم سن و سال سریع تر دویدم که نزدیک ترین فاصله ممکن را با آقا داشته باشم... هنوز هم باورم نمی شد قرار است تا لحظاتی دیگر حضرت آقا را از فاصله چند متری ببینم... عجب زیارتی، عجب توفیقی... چه افتخاری! هنوز نمی دانستم که آقا دقیقا چه زمانی تشریف فرما می شوند، "ردیف اولی ها" گفتند که آقا ساعت 10 می آیند و عقربه های ساعت ما با زحمت از 7 گذشته بود. اگر می گفتند باید 20 ساعت بنشینی هم تا ثانیه آخر با شوق و علاقه تکان نمی خوردم، 2-3 ساعت که برایمان شبیه شوخی بود!
فکر می کنم این اولین بار بود که در چنین دیداری صندلی آقا روی سکو و نزدیک مهمانان جانمایی شده بود و حضرت آقا غالبا در این دست دیدارها بالای تریبون اصلی حاضر می شدند. همین بود که وقتی یکی از افراد صندلی ساده آقا را آورد بی اختیار همراه بقیه جمعیت شعار «این همه لشکر آمده، به عشق رهبر آمده» را سر دادیم؛ با خود گفتم صندلی ایشان را دیدیم این همه ذوق کردیم خودشان بیاید چه می شود...!
دائم ساعت را از یکدیگر می پرسیدیم که ببنیم کی زمان به 10 می رسد، حالا عدد 10 برای ما مقدس شمرده می شد و تبدیل شده بود به عدد مورد علاقه مان! از وقتی صندلی آقا را روی سکو گذاشتند جمعیت دائم شعار می داد، هیچکس ساکت نمی نشست... نفس ها تند تند می زد، تپش قلب اطرافیانم را حس می کردم فکر کنم آن ها نیز چنین حسی داشتند.
یک آن چشمم گرفت، بی اراده مشت های خود را گره کردم و به قامت ایستادم، اصلا نمی دانستم دور و برم چه می گذرد همه جمعیت شعار می داد و من هم همراهی می کردم. با دیگر جوانان هم صدا بودم اما زبانم در دهان سنگینی می کرد، همه را می شنیدم ولی از طرفی حس می کردم گوش هایم نمی شنود. می دیدم همه ایستاده اند و موجی می آید و می رود، اما فشاری روی بدنم حس نمی کردم. نوری را دیدم که با زمینه همان "زیلوی همیشگی" و پشت سکو که پرده آبی رنگ زیبایی نصب بود، جلوه خاصی به فضا می داد. جلوه ای که هر چقدر پلک می زدم و چشمم را می بستم و باز می کردم نمی توانستم درکش کنم. عجب جلوه ویژه ای!
چه جلوه ویژه ای بود که اول نوری را دیدم و پس از آن صورت مبارک آن سید خراسانی نمایان شد. از آن پس چند ساعتی که منتظر ماندم را فراموش کردم و با خیال آسوده معشوقه را نظاره گر بودم. مداح دل ها را آماده کرده بود و صوت زیبای قرآن ذهن ها را پاکیزگی بخشید، چشمانمان هم با آن نور آسمانی جلا داده شده است... مگر خوشبختی و خوشحالی نزد مردمان زمین چه تعریفی دارد؟!
ایشان شروع به سخنرانی کردند، وقتی رهبری چشمانشان را به سمت جایی که من نشسته بودم می چرخاندند خود را این گونه امید می دادم که بله، آقا دقیقا دارند به من نگاه می کنند... عجب نگاهی و عجب امیدواری ای، برای یک عمر زندگی کافی بود!
جملات پایانی ایشان را که شنیدیم نمی دانستم باید ناراحت شویم یا خوشحال اما هر چه بود باید به خود تلقین می کردیم تا قبول کنیم این دیدار هم پایانی دارد. عادت داشتیم که حضرت آقا بیانات خود را با دعا به اتمام برسانند اما...
رهبری چند جمله ای بیان کردند و یک نفر فریاد مرگ بر آمریکا سر داد و جمعیت هم طبق معمول همراهی کرد. هنوز نمی دانستیم که این چند جمله پایان بخش سخنرانی شیوای حضرت آقا خواهد بود. آقا سری تکان دادند و با لحن صمیمی و خاصی فرمودند: «شما که می گویید مرگ بر آمریکا، ما هم که قبول داریم! پس وقتی شما این –شعار- را تکرار می کنید یعنی خسته شده اید (جمعیت: نه... نه...)؛ السلام علیکم و رحمت الله و برکاته» ...
انگار سطلی از آب و یخ بر سرمان ریخته اند... یعنی دیدارمان به همین زودی تمام شد؟ این همه انتظار و سختی و دوری مسیر برای همین چند دقیقه؟ کاری از دستم بر نمی آید. ناگهان به همان حس "هنگام ورود آقا" به حسینیه دچار شدم، انگار زبانی برای شعار دادن در دهان نداشتم ولی بی اراده با جمعیت هم صدا بودم... صدای پر حجمی در فضای حسینیه پیچیده بود ولی گوش هایم سنگینی می کرد و ... حالا مرد می خواهد که مسیر آمده را برگردد...!
مهرداد رستم جبری