ذوق دیدن یار، خواب و خوراک را از ما گرفته بود، اصلا متوجه نبودیم که خستگی یعنی چه... صبحانه که در واژگان ما تعریف نشده بود! خودمانیم، دژبان های درب ورودی از دیدن ما متعجب بودند. با خود می گفتند اینها دیگر چه کسانی هستند که در «هوا تاریکی» اینجا آمده اند و از ما زیلو و زیرانداز برای نماز طلب دارند!